یک شب بعد از اینکه همه مسواکهاشونو زده بودند و فرزند کوچیک خانواده، کیفش رو برای صبح که به مدرسه بره آماده کرده و کنار در گذاشته بود، از توی کوچه صدایی توجه مامان رو جلب کرد.
مامان بزی: شنگول، منگول، حبهی انگور بیایید اینجا ببینید پشت پنجره کیه. اوناهاش ! توی کوچه رو ببینید!
شنگول: یعنی کی میتونه باشه این وقت شب؟ بذار نیگاش کنم.
منگول: ساعت از دوازده شب هم گذشته.
حبهی انگور: بچهها کیه؟ منم ببینم! منم!
مامان بزی: من که فکر میکنم بابا بزی باشه.
حبه انگور: بععععع! آخرین باری که بابا بزی رو دیدم درست یادم نیست. هنوز بزغاله بودم. ولی الآن دیگه واسه خودم بزی هستم. درست بع بع میکنم، تا ته علفهای بشقاب غذامو میخورم، میرم مدرسه و میآم. مگه نه مامان بزی؟
مامان بزی: فدات بشم، بیا جلو. بیا بغلم ببینم عزیزم. آره، برای خودت بزی هستی.
شنگول: آه . . . چهقدر دلم برای بابا بزی تنگ شده. چند سال پیش انگار همین دیروز بود.
منگول: ولی ما از اون موقع خیلی تغییر کردیم. حتماً از سر و وضع من ایراد میگیره.
مامان بزی: معلومه که ایراد میگیره. مدل ریشت رو توی آینه دیدی منگول جان؟ اصلاً شایسته نیست.
منگول: قربونت برم مامان بزبزی خودم. این فیگور عصبانیتت تو چشام! عصبانی نشو! ریش بزیه دیگه، تازه مد شده. تازه میخوام بهش بیگودی هم ببندم. خوشگل خوشگلا میشم !
مامان بزی: لازم نکرده، لازم نکرده! کاه و یونجه که زیاد بشه، همینه دیگه. فردا باید بری این ریش رو بتراشی.
شنگول: خب مامان بزی تو هم یه خاطره از بابا بگو.
حبهی انگور: من دلم برای بابا بزی قدر یه کاه شده ...
مامان بزی: آه! تکرار نشدنی بود. رؤیایی و فوقالعاده. باور کنید راست میگم. انگار همین سه چهار ساعت پیش بود. به یه علفزار توی شمال رفته بودیم. توی نمکآبرود. شب هم طویلهی پنج ستاره توی همون علفزار. عجب ماه یونجهای! شما هنوز نبودین بچهها... من که نمیتونم صبر کنم. میرم بیرون ببینم کیه.
منگول: مامان بزی صبر کن. وقتی داشتی از علفزار توی شمال میگفتی، خوب دقت کردم. انگار این نویسنده خوشش میآد هیجان بیخودی به ما بده که خودش هم به طول لبش یه دو سانتی اضافه بشه. این جناب توی کوچه، مأمور شهرداریه اومده آشغالهارو جمع کنه. از بابا بزی خبری نیست مامان بزبزیه خودم.
پیام اخلاقی (بیارتباط با داستان فوق): هنگام استفاده از آب در پارکها به علائم هشدار دهنده توجه فرمایید.
تصویرگرى: نازنین جمشیدى